یک ماه و اندی تا نوروز ...
یک ماه و چهار روز دیگه سال ٩١ تموم میشه!! اصلا باورم نمیشه اینقدر زود گذشت...ضمنا انگار قدیما این موقع ها آدم بیشتر حال و هوای عید داشت ،عید هم عیدهای قدیم...
و اما رهام... دو هفته پیش حسابی سرما خورد و تب شدید داشت که با استامینوفن و بروفن و شیاف هم پایین نیومد و مجبور شدیم بهش دو نوبت آمپول بزنیم ،خیلی مریضی سختی بود و از اینکه می دیدم بیحال یه جا میشینه و تکون نمیخوره کلی غصه میخوردم... اما خوب خدا رو شکر که الان خوبه
تازگیا بعد از کلی تمرین وقتی میگیم ببعی میگه؟ جواب میده ب ب . و هاپو هم میگه هاپ هاپ ! ای خدا هم یاد گرفته بس که فضولی میکنه و من میگم ای خدا !
بچم اونقدر مهربونه که راه به راه میاد آدمو بوس میکنه و بغل ، دو تا هم میزنه پشتت به معنی محبت . دیگه اینکه همش دمپایی پاش میکنه تو خونه و راه میره و تلفن حرف میزنه !! یعنی اصلا امکان نداره صبح که پامیشه دمپایی پاش نکنه که البته اکثرا هم یه لنگه پاشه.
اینم یه سری از عکسای این چند وقت:
این دمپایی های خودته ولی خوب اکثرا دمپایی های من پاته!
عاشق تی کشیدنی!
وقتی میگیم چشمات کو؟ این شکلی میشی!
این عکس رهام و دوستاش هم مال دو سه ماه پیشه که یادم رفته بود بذارم؛ رهام، ارشاک ، پندار .
وقتی رو ماشینت وایمیستی و واسه خودت دست میزنی...
و در آخر دوتا عکس میزارم اولی رهام و دومی رو شما حدس بزنید ...