اين روزهاي پر مشغله
وايييي... باورم نميشه ، بالاخره تونستم بيام سراغ وبلاگ نويسي
اين دو ماه كلي سرم شلوغ بود ، اوايل شهريور بود كه تصميم گرفتم بخونم واسه ارشد ! با انگيزه و علاقه بسيار رفتم و دو تا كلاس كنكور و آزمونهاي پژوهش ثبت نام كردم و شروع كردم به پيدا كردن يه مهد كودك خوب واسه رهام...
يكي دو هفته هر روز با يه ليست بلندبالا ساعت 9 صبح با رهام بيدار مي شديم و مي رفتيم بازديد مهد كودك . رهام هم كه فكر مي كرد اين يه نوع تفريحه و كلي ذوق مي كرد بچم خلاصه بعد از كلي تحقيق تو يه مهد خوب ثبت نام كرديم و قرار شد از روزي نيم ساعت شروع بشه مهد رفتن تا هر وقت كه كامل عادت كنه به مربي و محيط.
روز اول كه خودمم با رهام تو زمين بازي مهد بودم و كلي بچه بازي كرد و لذت برد ، روز دوم هم همينطور ، روز سوم قرار شد من يك ساعت بيرون كلاسشون بشينم كه اونطور كه من از مانيتور مي ديدم همه چيز خوب بود ... اما روز چهارم كه گذاشتمش مهد و اومدم خونه يه حس خيلي بدي داشتم... عذاب وجدان ، دلتنگي و فكر اعصابمو به هم مي ريخت... يه ذره مردد شدم و ديگه از اون انگيزه اي كه واسه درس داشتم خبري نبود ! اما روز پنجم هم كه ميشد چهارشنبه گذاشتمش مهد تا يه كم بيشتر فكر كنم...
ولي از لحظه اي كه رسيديم دم در مهد رهام چشماشو نيمه بست كه مثلا كسيو نمي بينه و فكر مي كرد بقيه هم اونو نمي بينن و پسرمو از مامانش جدا نميكنن ببرن تو كلاس !! خلاصه ديگه همونجا تصميم گرفتم از خير كلاس و درس و كنكور حداقل تا سال ديگه بگذرم و بشينم به بچه داريم برسم و از بودن كنار اين فرشته كوچولو لذت ببرم... بعدش هم با تحقيقاتي كه كردم مطمئن شدم بچه تا سه سالگي نبايد مهد بره مگر در موارد خاص و ضروري...
بعد از اون هم دو سه تا تولد رفتيم ... يه تولد دسته جمعي هم واسه ني ني هاي آباني گرفتيم... ديگه اين كه دو سه روز تعطيلات عيد قربان رو با دوستامون رفتيم شمال... هفته ي بعدش رفتيم مشهد و قرار شد اونجا يه تولد كوچولو واسه رهام بگيريم كه گرفتيم(تو پست بعدي عكساشو ميذارم)... بلافاصله بعد از تولد هم روز پنجشنبه برگشتيم تهران كه به تولد آوا و هانا برسيم كه رسيديم خدا رو شكر و كلي خوش گذشت... و حالا يه سري عكس از اين چند وقت:
اين عكسا مال تولد دسته جمعي بود ... كيك هم كه مي بينيد توسط بچه ها منهدم شده
اينا هم عكساي رهام و نيوشا ، شمال (رهام نيوشا رو مانا صدا مي زد!)
اين عكسا هم مال تولد مشكاته ، به تو ميگه سهام خيلي هم همديگه رو دوست دارين.
اينا عكساي يه روز پارك با دوستاي من و رهام. عكس آخر هم پرنيان يكي از دوست خوشگلاي رهام
چند تا عكس زير هم نمونه كوچيكي از شيطونياته:
پرش از روي تشكهاي مبل !!
اگر جعبه دستمال كاغذي پيدا كني در عرض چند ثانيه اينجوري ميشه
دو تا عكس آخر هم رفته بوديم خريد ، كه رهام جاروي دم مغازه رو برداشت اول يه كم جاروكشي كرد و بعد هم با همون جارو فرار كرد كه من ازش نگيرمش