رهامرهام، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

رهام کوچولو

سه ماهگی

پسر قشنگم چه زود سه ماه از تولدت گذشت... از روزی که تو وارد زندگی من شدی همه چیز رنگ و بوی دیگه ای گرفته و من هر روز و هر لحظه خدا رو به خاطر این هدیه ی بی نظیرش شکر می کنم و از او بهترین ها رو برای تو میخوام. این هم چند تا عکس از پسر سه ماهه ی من: عاشق این خنده هاتم عزیزم... اینجا داری آواز میخونی: و این هم بدون شرح! ...
14 بهمن 1390

بالاخره پستونکی شدی!!

هوووووووووراااااااااا !!! دیشب بعد از تلاش های فراوون تونستیم تو رو پستونکی کنیم!!تقریبا از 20 روزگیت سعی کردیم بهت پستونک بدیم ولی تو  فوق العاده مقاومت می کردی و هیچ وقت اونو نگرفتی!! اما بالاخره دیشب بعد از اینکه چند نوع پستونک مختلف رو واست امتحان کردیم  تسلیم شدی و پستونک گرفتی ! خیلی از این بابت خوشحالم!!چون مواقعی که الکی قر میزنی و بیقراری میکنی پستونک میتونه کمک بزرگی باشه... اینم یه عکس از رهام با پستونک: ...
1 بهمن 1390

ژست های رهام...

عزیزم تازگیا وقتی ازت عکس میگیریم چشماتو گرد میکنی و با تعجب به دوربین نگاه میکنی و اون موقع است که دوست دارم درسته قورتت بدم...   این هم یه ژست بامزه... این هم دو تا عکس از خنده های خوشگلت... ...
26 دی 1390

پسر عمو ¸ دختر عمو !

پسرم عکس زیر تویی کنار دخترعموت زهرا که چهارماهشه.من و بابات احساس می کنیم شما دوتا یه شباهتای ظریفی باهم دارین...!!   تو اولین باری بود که یه نی نی کوچولوی دیگه می دیدی و عکس العمل هات خیلی واسم جالب بود مثلا اینکه هر صدایی اون در می آورد تو هم بعد چند لحظه شروع میکردی صدا در آوردن و آقوم گفتن... عکس بعدی هم از گروه سرود دو نفره ی شماست!!(عکس تو ادامه مطلب) ...
25 دی 1390

این شب ها با رهام...

رهام کوچولوی مامان دیگه حسابی زرنگ و شیطون شدی و همش میخوای که بهت توجه بشه!مخصوصا شبا که دیگه از ساعت 11 به بعد فقط بغل میخوای و راه رفتن...گاهی بعد از یه ساعت راه رفتن بغل بابات یا گاهی هم من خوابت میبره و ماهم وقتی اون چشای خوشگلتو میبینیم که از حال رفته و دهن کوچولوت که بازه فکر میکنیم به یک خواب عمیق چند ساعته فرو رفتی و با خوشحالی می ذاریمت تو تخت... اما زهی خیال باطل...تا میری تو تخت چشات باز باز میشه و شروع میکنی به خندیدن که ما رو گول زدی و ماهم تسلیم خنده هات میشیم و یه کم بازی و دوباره همون آش و همون کاسه!!! خلاصه که شبا خیلی زود بخوابی ساعت 3 نصفه شبه وگرنه که 5 صبح!!امیدوارم هرچی زودتر ساعت...
21 دی 1390

اولین پست

با نام و یاد خداوند بزرگ پسر قشنگم امروز که تقریبا دو ماه از تولدت میگذره بالاخره من دست از تنبلی برداشتم و  تصمیم گرفتم این وبلاگ رو برات درست کنم تا بتونم خاطراتی از لحظات شاد با تو بودن رو ثبت کنم تا بماند یادگاری!!!!
20 دی 1390

بزرگ شدن پسرم...

عکس زیر 12 آبان سال 90 هست توی بیمارستان(پسرم می بینی چقدر کوچولو بودی!)     و حالا این عکس امروزت 18 دی سال 90(چه زود میگذره!) ...
20 دی 1390