رهامرهام، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

رهام کوچولو

یک ماه و اندی تا نوروز ...

یک ماه و چهار روز دیگه سال ٩١  تموم میشه!! اصلا باورم نمیشه اینقدر زود گذشت...ضمنا انگار قدیما این موقع ها آدم بیشتر حال و هوای عید داشت ،عید هم عیدهای قدیم... و اما رهام... دو هفته پیش حسابی سرما خورد و تب شدید داشت که با استامینوفن و بروفن و شیاف هم پایین نیومد و مجبور شدیم بهش دو نوبت آمپول بزنیم ،خیلی مریضی سختی بود و از اینکه می دیدم بیحال یه جا میشینه و تکون نمیخوره کلی غصه میخوردم... اما خوب خدا رو شکر که الان خوبه تازگیا بعد از کلی تمرین وقتی میگیم ببعی میگه؟ جواب میده ب ب . و هاپو هم میگه هاپ هاپ‌ ! ای خدا هم یاد گرفته بس که فضولی میکنه و من میگم ای خدا ! بچم اونقدر مهربونه که راه به راه میاد آدمو بوس میکنه و بغل ، د...
27 بهمن 1391

12 دی 1391

نمیدونم چرا چند وقته فرصت نمیشه وبلاگتو به روز(! بله به روز نه آپدیت !) بکنم! انگار سرمای هوا آدمو بیحال میکنه ، این چند روز هوا خیلی سرد بود و برف زیادی هم باریده خدا رو شکر... منم یه روز بردمت برف بازی که کلی کیف کردی. پریروز دندون پنجمت ( یکی از نیش های پایین) هم به سلامتی البته با کمی تب دراومد . کلی کارهای جدید هم تو این مدت یاد گرفتی مثلا بوس صدادار ! نماز خوندن ایستاده به همراه رکوع و سجده و ذکر ! و البته آواز خوندن !! تا گوشی خاله رو می بینی یا بهت میگیم آواز بخون شروع میکنی خوندن با صدای بلند و خودتو تکون میدی... (از این چند بعدی بودنت خوشم میاد ) شکیبا رو صدا میکنی " با " ، ابوالفضل هم صدا میکنی " اب " ادای عطسه در میاری که...
12 دی 1391

اولین قدم ها

چند روزی بود که سه،چهار قدمی رو تنهایی راه میرفتی البته با ترس و لرز... حالا تقریبا دو روزه که کامل راه افتادی... خیلی بامزه است راه رفتنت،باید تمرکز کنی که یه وقت نیفتی، حالا وقتی دارم کار میکنم میبینم یه جوجو فسقلی کنارم وایستاده و دنبالم راه میره ، منم باید مواظب باشم نخورم بهش... البته چون راه رفتنت احتیاج به تمرین داره تو این دو روز چند بار محکم خوردی زمین و دست وپات مجروج شده!!! اما خوب تا نخوری زمین که راه رفتن یاد نمیگیری... راستی دیشب رفتیم سینما فیلم " من مادر هستم " رو دیدیم... خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و کلی گریه کردم... از دیشب تا حالا هم یه بغضی گلومو گرفته ، خدایا چقدر مادر بودن سخته... یه مادر بچه اش رو هر جور که باشه دوس...
25 آذر 1391

پسر در لباس پدر

رهام که لباس باباشو پوشیده ، اگه یادم نره میخوام هرسال همین لباسو تنت کنم تا وقتی که اندازه ات شه اینجوری معلوم میشه هر سال چقدر تغییر کردی ...
14 آذر 1391

یک سال از تولد بهترین هدیه ی خدا به من گذشت...

یک سال پیش ، 12 آبان  1390 ، در یک روز نسبتا سرد پاییزی فرشته ای کوچک از جنس خدا مهمان زندگی ما شد... خدایا شکرت... شکر که من را لایق دانستی تا  پذیرای یکی از زیباترین مخلوقاتت باشم و به برکت وجودش نام       مقدس   " مادر "   را به دوش بکشم. خدایا ، هر وقت به این مخلوق زیبا نگاه میکنم بیش از پیش به عظمت تو پی میبرم... و این را میدانم که من تنها وسیله ای هستم برای رشد و تعالی انسانی کوچک که اگرچه این روزها نیازمند من برای برآورده شدن احتیاجاتش است  ، اما روزی خواهد رسید که  به تنهایی روی پای خود می ایستد...زندگی کردن و زندگی بخشیدن را می آموزد...خانواده تشکیل می دهد...به قله های ...
23 آبان 1391

29 مهر ماه

پسر گلم فکر کنم این اولین پستی هست که موقع نوشتنش پیشت نیستم! و البته فوق العاده دلم واست تنگ شده و منتظرم هر چه زودتر ساعت 4 بشه و بیام پیشت... و اما این چند روز یه کم مریض بودی و گوشت عفونت کرده که داری دارو میخوری، اما خیلی کلافه ای و همش جیغ میزنی... دندون چهارمت هم جوونه زده اما خیلی سخت داره بیرون میاد و واسه اون هم اذیتی.دیگه هم چیزی تا دوازدهم و تولدت نمونده... پنجشنبه هم رفتیم آتلیه عکس های یکسالگیت رو گرفتیم. دیگه فعلا چیزی یادم نمیاد....  دوستت دارم
29 مهر 1391

١١ ماهگي

عزيز دلم يازده ماهگيت مبارك... البته با ٤ روز تأخير! ديگه شمارش معكوس تا جشن تولد يك سالگيت شروع شده و منم خيلي خوشحالم... الان ديگه كلي كاراي جديد ياد گرفتي و كافيه هر حركتي رو دو سه روز باهات تمرين كنيم تا ياد بگيري.الان لي لي حوضك و اتل متل رو كاملا بلدي، يه وقتا كه حوصله كاراي پر تحرك و فضولي نداري مي بينم با خودت نشستي داري لي لي حوضك بازي ميكني و هي انگشتاتو تكون ميدي.... دو روزه الو كردن هم ياد گرفتي كه خيلي بامزست... در مورد كنترل تلويزيون هم كه كلا مهارت خيلي خاصي داري و وقتي ميبيني بابا داره با دقت تلويزيون ميبينه ميري كانالو عوض ميكني و بر ميگردي بهش نگاه ميكني تا عكس العملش رو ببيني! البته اگر هم كنترل دم دستت نباشه ميري پاي ميزش ...
16 مهر 1391

اولین آرایشگاه

رهام چهارشنبه واسه اولین بار رفت آرایشگاه و موهاشو کوتاه کرد... ته دلم هیچ وقت دوست نداشتم اون موهای نرم و نازکت رو کوتاه کنم! آخه از لحظه ای که به دنیا اومدی تو رو با اون موها دیده بودم و خیلی دوستشون داشتم ، و اینکه میدونم با بزرگ شدنت دیگه موهات مثل حالا اینقدر نرم و ابریشمی نیستن...  اما خوب خیلی با نمک و ناز شدی، اینم عکس قبل و بعد اصلاح: اینم یه عکس دیگه از مدل موهات:                                         ...
10 مهر 1391