رهامرهام، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

رهام کوچولو

بوی مهر...

چند روزیه با نزدیک شدن ماه مهر بدجوری یاد خاطره های بچگیم میفتم و دلم واسه اون روزها تنگ میشه...روزهایی که با ذوق و شوق منتظر شروع مدرسه ها بودیم و روزی چندبار وسایلی رو که خریده بودیم نگاه میکردیم ، دفتر و کتابها رو چندین بار ورق میزدیم و حتی متنشون رو هم جلو جلو میخوندیم و همه ی لذت زندگی تو همونا خلاصه می شد... هنوز هم بوی کتابهای نو تو مشامم پیچیده، کتابهایی که نمیدونم چرا با وجود اینکه اول مهر اونقدر خاطرخواه داشتن  آخر خرداد پاره پوره پخش حیاط مدرسه بودن!؟  یادمه همش منتظر جمعه بودم که تعطیله و میتونم تا هروقت خواستم بخوابم ولی نمیدونم چرا از هفت صبح به بعد خوابم نمی برد؟!  عجب دنیای قشنگی بود ، همش حساب میکردم چند سال...
30 شهريور 1391

عکس پرسنلی

الهی فدات بشم تربچه کوچولوی من! (از خواب بیدارت کردم بردم عکاسی با صورت پفکی و لپ های قرمز به خاطر گرما،واسه همینم شکل تربچه افتادی تو عکس!! عاشقتم...) ...
11 مرداد 1391

خدایا شکرت...

امروز اولین روز از دومین ماه تابستان سال 91 هست و دومین روز ماه رمضان ، ماه مهمانی خدا و ماه رحمت و برکت... گرچه سفره ی رحمت خدا همیشه و همه جا گسترده است و ما هم نشانه هاش رو همیشه می بینیم و حس می کنیم... خدایا نمیدونم چه جوری شکرت رو به جا بیارم چون تو اونقدر بزرگ و مهربونی که حتی گاهی وقتا که ما از یادت غافل میشیم تو باز هم پشتیبان و تکیه گاه ما می مونی و رحمت بی کرانت رو ازمون دریغ نمیکنی... خدای مهربون شکرت از اینکه داداشم رو دوباره بهمون برگردوندی و تو اون روزهای سخت ICU  تنها یار و یاور ، و تنها امید ما بودی ... خدایا ازت میخوام تمام مریضها به خصوص مریضای ICU رو هر چه زودتر شفا بدی و دل اون خانواده های منتظری رو که با کوچکترین ...
1 مرداد 1391

هفتم تیر ماه

بالاخره امروز بعد یه مدت نسبتا طولانی فرصت کردم بیام اینجا مطلب بذارم،آخه تا پریروز که امتحان داشتم و توی فسقلی هم که دیگه تقریبا تمام وقتمو به خودت اختصاص دادی! سه روزه که خیلی قشنگ و با سرعت چهار دست و پا میری و تا یه لحظه چشم ازت برمیدارم سر از زیر میز ، مبل ، لای پرده و دیوار ، توی آشپزخونه سراغ سطل آشغال  در میاری ، یا در حال خوردن دمپایی  هستی ، یا اینکه سیم بلندگو رو از زیر فرش کشیدی بیرون و داری می جویی ... خیلی وقتا هم جایی گیر میکنی که  باید بیام نجاتت بدم مثل همین الان که رومیزی رو کشیده بودی  پایین و لای پاهات گیر کرده بود و نمیتونستی تکون بخوری که نجاتت دادم ! دو سه بار هم لبه میز و روروئکتو گرفتی  بلن...
7 تير 1391

7 ماه و 7 روز

پسر فسقلی من هفت ماهگیت مبارک ... امروز یک هفته است که وارد هشت ماه شدی و تو این مدت خیلی تند تند داری بزرگ میشی (!) چیزای جدید یاد می گیری و ما رو ذوق زده میکنی. چهار دست و پا میشی ولی هنوز نمی تونی حرکت کنی ،با پاهات پل میزنی و شنا میری که خیلی با مزه است.کلی صداهای بامزه در میاری و البته بیشتر با صداهای مختلف جیغ میکشی... میتونی بدون کمک بشینی ولی زود خسته میشی و میفتی. به اسم بابات خیلی حساسی و تا باباتو صدا میکنیم چشماتو گرد میکنی،ساکت میشی و دنبالش میگردی ... راستی همینجا روز پدر رو هم به بابای خودم و همه ی بابا های مهربون تبریک میگم و یک تبریک ویژه هم برای همسر مهربونم که عشق و علاقه اش بخصوص نسبت به رهام حد واندازه نداره ......
19 خرداد 1391

اولین دندون

امروز اولین دندون مثل مرواریدت جوونه زد پسرم! از صبح که صدای خوردن قاشق به دندونت رو شنیدم اونقدر خوشحال و ذوق زده ام که خدا میدونه!همش اون دهن کوچولوتو باز میکنم¸دندونتو نگاه میکنم و کلی دلم باز میشه!! حالا هم دوست دارم دندونت زودتر رشد کنه و ببینم قیافت با دندون چه شکلی میشه... به هر حال اولین دندونت مبارکت باشه و امیدوارم بقیه دندونات هم راحت و بدون اذیت دربیاد عزیزم.
3 خرداد 1391

22 اردیبهشت 91

امروز روز مادره و همین جا این روز رو از طرف خودم و رهام به مامانم و مامان بزرگم(مامانی) تبریک میگم و از زحماتی که واسمون کشیدن تشکر میکنم. و جای مادر همسرم رو که از دنیا رفته و من هم ندیدمش خالی میکنم.همینطور برای تمام مادر های مهربون آرزوی بهترینها رو میکنم... پسر عزیزم این روز ها دیگه اونقدر خودتو تو دلم جا کردی که دیگه بیان قدر و اندازه ی علاقه ام به تو خیلی سخت شده و توی یک نوشته و حتی صد نوشته هم نمی گنجه... فقط میتونم بگم هر روز که از به دنیا اومدنت میگذره بیشتر و بیشتر عاشقت میشم و با خودم فکر میکنم اصلا بدون تو چه جوری زندگی میکردم!!!  ده روزه که وارد هفت ماهگی شدی و دیروز هم واکسن زدی این ...
22 ارديبهشت 1391

5 ماه و 10 روز

عزیزم امروز واسه اولین بار تنهایی بردمت دکتر و از اونجایی که هر وقت میرفتیم مطب دکتر سه چهار ساعتی معطل میشدیم با کلی سلام و صلوات تنهایی رفتیم اونجا و تو هم خدارو شکر اصلا اذیت نکردی و تا رسیدیم شروع کردی خندیدن به بچه ها و صدا در آوردن! بعد هم که رفتیم واسه معاینه کلی خوش اخلاق بودی و تا دکتر اومد پاهاتو معاینه کنه غش غش خندیدی!!آخه روی پات خیلی حساس و قلقلکی هست... وزنت هم به خاطر سرماخوردگیت خیلی زیاد نشده بود  8 کیلو بودی و قدت هم 70 سانتیمتر.دکتر گفت غذای کمکی رو از 5 ماهگی شروع میکنیم که من خودم چند روزه شروع کرده بودم!خلاصه اینکه همه چیز خوب بود خدارو شکر!
23 فروردين 1391