بوی مهر...
چند روزیه با نزدیک شدن ماه مهر بدجوری یاد خاطره های بچگیم میفتم و دلم واسه اون روزها تنگ میشه...روزهایی که با ذوق و شوق منتظر شروع مدرسه ها بودیم و روزی چندبار وسایلی رو که خریده بودیم نگاه میکردیم ، دفتر و کتابها رو چندین بار ورق میزدیم و حتی متنشون رو هم جلو جلو میخوندیم و همه ی لذت زندگی تو همونا خلاصه می شد...
هنوز هم بوی کتابهای نو تو مشامم پیچیده، کتابهایی که نمیدونم چرا با وجود اینکه اول مهر اونقدر خاطرخواه داشتن آخر خرداد پاره پوره پخش حیاط مدرسه بودن!؟ یادمه همش منتظر جمعه بودم که تعطیله و میتونم تا هروقت خواستم بخوابم ولی نمیدونم چرا از هفت صبح به بعد خوابم نمی برد؟! عجب دنیای قشنگی بود ، همش حساب میکردم چند سال دیگه 18 سالم میشه! احساس میکردم 18 سالگی یعنی خود خود بزرگ شدن!
ولی امسال پاییز بیشتر از هرچیز منو یاد بهترین و قشنگترین خاطره ی عمرم یعنی تولد پسر دوست داشتنیم میندازه که درسته هنوز یک سال از اومدنش نمیگذره ولی عشقش انگار سالهاست تو دلمه.رهام عزیزم اینو بدون که خیلی دوستت دارم و از این به بعد با وجود تو پاییز هم واسه من بهاره...
(حالا آرزوی این روزهای من: کی بشه مدرسه رفتن پسرمو ببینم...!)
بقیه در ادامه مطلب...
به چی فکر میکردی اینقدر آروم و ناز؟ که حتی بیسکویتت رو هم تو دستت نگه داشته بودی و دستتو گذاشته بودی زیر لپت!!(هر پنج دقیقه یه بار یه گاز میزدی به بیسکوییت و دوباره ادامه تفکر!)
عکسهای زیر هم یه نمونه از فضولی هاته! روزی هزار بار تمام کشوها و کمدهاتو میریزی بیرون و منم دوباره جمعشون میکنم: