رهامرهام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

رهام کوچولو

یک سال از تولد بهترین هدیه ی خدا به من گذشت...

یک سال پیش ، 12 آبان  1390 ، در یک روز نسبتا سرد پاییزی فرشته ای کوچک از جنس خدا مهمان زندگی ما شد... خدایا شکرت... شکر که من را لایق دانستی تا  پذیرای یکی از زیباترین مخلوقاتت باشم و به برکت وجودش نام       مقدس   " مادر "   را به دوش بکشم. خدایا ، هر وقت به این مخلوق زیبا نگاه میکنم بیش از پیش به عظمت تو پی میبرم... و این را میدانم که من تنها وسیله ای هستم برای رشد و تعالی انسانی کوچک که اگرچه این روزها نیازمند من برای برآورده شدن احتیاجاتش است  ، اما روزی خواهد رسید که  به تنهایی روی پای خود می ایستد...زندگی کردن و زندگی بخشیدن را می آموزد...خانواده تشکیل می دهد...به قله های ...
23 آبان 1391

29 مهر ماه

پسر گلم فکر کنم این اولین پستی هست که موقع نوشتنش پیشت نیستم! و البته فوق العاده دلم واست تنگ شده و منتظرم هر چه زودتر ساعت 4 بشه و بیام پیشت... و اما این چند روز یه کم مریض بودی و گوشت عفونت کرده که داری دارو میخوری، اما خیلی کلافه ای و همش جیغ میزنی... دندون چهارمت هم جوونه زده اما خیلی سخت داره بیرون میاد و واسه اون هم اذیتی.دیگه هم چیزی تا دوازدهم و تولدت نمونده... پنجشنبه هم رفتیم آتلیه عکس های یکسالگیت رو گرفتیم. دیگه فعلا چیزی یادم نمیاد....  دوستت دارم
29 مهر 1391

١١ ماهگي

عزيز دلم يازده ماهگيت مبارك... البته با ٤ روز تأخير! ديگه شمارش معكوس تا جشن تولد يك سالگيت شروع شده و منم خيلي خوشحالم... الان ديگه كلي كاراي جديد ياد گرفتي و كافيه هر حركتي رو دو سه روز باهات تمرين كنيم تا ياد بگيري.الان لي لي حوضك و اتل متل رو كاملا بلدي، يه وقتا كه حوصله كاراي پر تحرك و فضولي نداري مي بينم با خودت نشستي داري لي لي حوضك بازي ميكني و هي انگشتاتو تكون ميدي.... دو روزه الو كردن هم ياد گرفتي كه خيلي بامزست... در مورد كنترل تلويزيون هم كه كلا مهارت خيلي خاصي داري و وقتي ميبيني بابا داره با دقت تلويزيون ميبينه ميري كانالو عوض ميكني و بر ميگردي بهش نگاه ميكني تا عكس العملش رو ببيني! البته اگر هم كنترل دم دستت نباشه ميري پاي ميزش ...
16 مهر 1391

اولین آرایشگاه

رهام چهارشنبه واسه اولین بار رفت آرایشگاه و موهاشو کوتاه کرد... ته دلم هیچ وقت دوست نداشتم اون موهای نرم و نازکت رو کوتاه کنم! آخه از لحظه ای که به دنیا اومدی تو رو با اون موها دیده بودم و خیلی دوستشون داشتم ، و اینکه میدونم با بزرگ شدنت دیگه موهات مثل حالا اینقدر نرم و ابریشمی نیستن...  اما خوب خیلی با نمک و ناز شدی، اینم عکس قبل و بعد اصلاح: اینم یه عکس دیگه از مدل موهات:                                         ...
10 مهر 1391

بوی مهر...

چند روزیه با نزدیک شدن ماه مهر بدجوری یاد خاطره های بچگیم میفتم و دلم واسه اون روزها تنگ میشه...روزهایی که با ذوق و شوق منتظر شروع مدرسه ها بودیم و روزی چندبار وسایلی رو که خریده بودیم نگاه میکردیم ، دفتر و کتابها رو چندین بار ورق میزدیم و حتی متنشون رو هم جلو جلو میخوندیم و همه ی لذت زندگی تو همونا خلاصه می شد... هنوز هم بوی کتابهای نو تو مشامم پیچیده، کتابهایی که نمیدونم چرا با وجود اینکه اول مهر اونقدر خاطرخواه داشتن  آخر خرداد پاره پوره پخش حیاط مدرسه بودن!؟  یادمه همش منتظر جمعه بودم که تعطیله و میتونم تا هروقت خواستم بخوابم ولی نمیدونم چرا از هفت صبح به بعد خوابم نمی برد؟!  عجب دنیای قشنگی بود ، همش حساب میکردم چند سال...
30 شهريور 1391

عکس پرسنلی

الهی فدات بشم تربچه کوچولوی من! (از خواب بیدارت کردم بردم عکاسی با صورت پفکی و لپ های قرمز به خاطر گرما،واسه همینم شکل تربچه افتادی تو عکس!! عاشقتم...) ...
11 مرداد 1391