رهامرهام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

رهام کوچولو

نوروز 1392

وای که چقدر زود 21 روز از سال 92 گذشت... اصلا آدم نمیفهمه کی صبح میشه کی شب! اما در هر حال خدا رو شکر زنده ایم و نفس می کشیم ... امسال تعطیلات خوبی داشتیم و همش مسافرت بودیم ، عید دیدنی هم جای خاصی نرفتیم چون کل فامیل هم با ما تو سفر بودند. یه روز قبل سال تحویل رفتیم شمال و سال تحویل اونجا بودیم.من و عمه شمسی تو سه روزی که شمال بودیم سه بار رفتیم کل مرکز خریدهای اونجا رو گشتیم که خیلی حال داد.رهام هم که واسه خودش کلی راه میرفت و ذوق میکرد، اونقدر شیطونی میکرد و خودسر شده بود که یهو دیدیم به سرعت برق از در یه ماشین که دم مرکز خرید پارک بود رفته بالا و نشسته پشته فرمونش!! همه این مراحل هم خیلی سریع انجام داده و  خدا رحم کرد بچم گم نشد...
21 فروردين 1392

16 ماهگی

الان که دارم این پست رو مینویسم ساعت دو و نیم بامداده! رهام رو باباش خوابونده و خودش هم خوابیده. این چند روز سرمون شلوغ بوده و همش بیرون بودیم واسه کلاس و کار و خرید و مهمونی و ... . که البته با وجود خستگی این سرگرمی ها رو دوست دارم چون باعث میشه کمتر فکر و خیال کنم یا به عبارتی بیشتر در حال زندگی کنم تا توی گذشته و آینده ی خیالی... دو هفته پیش رفتیم خونه سمانه جون و امیر مهدی کوچولو دوست رهام ، که خیلی خوش گذشت و رهام هم با دوستای فسقلیش تا میتونستن آتیش سوزوندن و خونه سمانه جونو  کن فیکون کردن ،یکی رو مبل بود یکی رو میز یکی تو کشوی میز یکی پشت یخچال تو آشپزخونه یکی در حال دویدن و  .........  تا جایی که یادمه اون روز آوا ...
17 اسفند 1391

یک ماه و اندی تا نوروز ...

یک ماه و چهار روز دیگه سال ٩١  تموم میشه!! اصلا باورم نمیشه اینقدر زود گذشت...ضمنا انگار قدیما این موقع ها آدم بیشتر حال و هوای عید داشت ،عید هم عیدهای قدیم... و اما رهام... دو هفته پیش حسابی سرما خورد و تب شدید داشت که با استامینوفن و بروفن و شیاف هم پایین نیومد و مجبور شدیم بهش دو نوبت آمپول بزنیم ،خیلی مریضی سختی بود و از اینکه می دیدم بیحال یه جا میشینه و تکون نمیخوره کلی غصه میخوردم... اما خوب خدا رو شکر که الان خوبه تازگیا بعد از کلی تمرین وقتی میگیم ببعی میگه؟ جواب میده ب ب . و هاپو هم میگه هاپ هاپ‌ ! ای خدا هم یاد گرفته بس که فضولی میکنه و من میگم ای خدا ! بچم اونقدر مهربونه که راه به راه میاد آدمو بوس میکنه و بغل ، د...
27 بهمن 1391

12 دی 1391

نمیدونم چرا چند وقته فرصت نمیشه وبلاگتو به روز(! بله به روز نه آپدیت !) بکنم! انگار سرمای هوا آدمو بیحال میکنه ، این چند روز هوا خیلی سرد بود و برف زیادی هم باریده خدا رو شکر... منم یه روز بردمت برف بازی که کلی کیف کردی. پریروز دندون پنجمت ( یکی از نیش های پایین) هم به سلامتی البته با کمی تب دراومد . کلی کارهای جدید هم تو این مدت یاد گرفتی مثلا بوس صدادار ! نماز خوندن ایستاده به همراه رکوع و سجده و ذکر ! و البته آواز خوندن !! تا گوشی خاله رو می بینی یا بهت میگیم آواز بخون شروع میکنی خوندن با صدای بلند و خودتو تکون میدی... (از این چند بعدی بودنت خوشم میاد ) شکیبا رو صدا میکنی " با " ، ابوالفضل هم صدا میکنی " اب " ادای عطسه در میاری که...
12 دی 1391

اولین قدم ها

چند روزی بود که سه،چهار قدمی رو تنهایی راه میرفتی البته با ترس و لرز... حالا تقریبا دو روزه که کامل راه افتادی... خیلی بامزه است راه رفتنت،باید تمرکز کنی که یه وقت نیفتی، حالا وقتی دارم کار میکنم میبینم یه جوجو فسقلی کنارم وایستاده و دنبالم راه میره ، منم باید مواظب باشم نخورم بهش... البته چون راه رفتنت احتیاج به تمرین داره تو این دو روز چند بار محکم خوردی زمین و دست وپات مجروج شده!!! اما خوب تا نخوری زمین که راه رفتن یاد نمیگیری... راستی دیشب رفتیم سینما فیلم " من مادر هستم " رو دیدیم... خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و کلی گریه کردم... از دیشب تا حالا هم یه بغضی گلومو گرفته ، خدایا چقدر مادر بودن سخته... یه مادر بچه اش رو هر جور که باشه دوس...
25 آذر 1391

پسر در لباس پدر

رهام که لباس باباشو پوشیده ، اگه یادم نره میخوام هرسال همین لباسو تنت کنم تا وقتی که اندازه ات شه اینجوری معلوم میشه هر سال چقدر تغییر کردی ...
14 آذر 1391