اولین قدم ها
چند روزی بود که سه،چهار قدمی رو تنهایی راه میرفتی البته با ترس و لرز... حالا تقریبا دو روزه که کامل راه افتادی... خیلی بامزه است راه رفتنت،باید تمرکز کنی که یه وقت نیفتی، حالا وقتی دارم کار میکنم میبینم یه جوجو فسقلی کنارم وایستاده و دنبالم راه میره ، منم باید مواظب باشم نخورم بهش...
البته چون راه رفتنت احتیاج به تمرین داره تو این دو روز چند بار محکم خوردی زمین و دست وپات مجروج شده!!! اما خوب تا نخوری زمین که راه رفتن یاد نمیگیری...
راستی دیشب رفتیم سینما فیلم " من مادر هستم " رو دیدیم... خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و کلی گریه کردم... از دیشب تا حالا هم یه بغضی گلومو گرفته ، خدایا چقدر مادر بودن سخته... یه مادر بچه اش رو هر جور که باشه دوست داره و حاضره به خاطرش هر کاری بکنه ، اما خدایا ازت میخوام هیچ وقت منو با بچه ام امتحان نکنی... ازت میخوام اثر گناهای من و اشتباهات گذشته امو هیچ وقت با کوچکترین ناراحتی بچه ام بهم نشون ندی ، من به خودت قسم که حاضرم همه ی سختیهای زندگی پسرمو یه تنه به دوش بکشم چه تو این دنیا و چه تو دنیای دیگه.