16 ماهگی
الان که دارم این پست رو مینویسم ساعت دو و نیم بامداده! رهام رو باباش خوابونده و خودش هم خوابیده.
این چند روز سرمون شلوغ بوده و همش بیرون بودیم واسه کلاس و کار و خرید و مهمونی و ... . که البته با وجود خستگی این سرگرمی ها رو دوست دارم چون باعث میشه کمتر فکر و خیال کنم یا به عبارتی بیشتر در حال زندگی کنم تا توی گذشته و آینده ی خیالی...
دو هفته پیش رفتیم خونه سمانه جون و امیر مهدی کوچولو دوست رهام ، که خیلی خوش گذشت و رهام هم با دوستای فسقلیش تا میتونستن آتیش سوزوندن و خونه سمانه جونو کن فیکون کردن ،یکی رو مبل بود یکی رو میز یکی تو کشوی میز یکی پشت یخچال تو آشپزخونه یکی در حال دویدن و ......... تا جایی که یادمه اون روز آوا ، امیرمهدی ، لیانا ، پندار ، پرهام ، آرتا مهر ، وانیا ، آرتین ، یه رهام دیگه ، بنیتا ، دو تا آرمان ها ، هیراد و هانا و رهام خودمون با ماماناشون اونجا بودن!! دیگه خودتون حساب کنین چه خبر بود اونجا....
چند تا از عکسهای اونروز:
دیگه اینکه واسه سومین بار رفتی آرایشگاه
اینم عکسش که ببینی از سری پیش که رفته بودی این آرایشگاه تا حالا چقدر تغییر کردی:
یه روز حسان کوچولو اومده بود خونمون که خیلی قشنگ بهش ابراز محبت میکردی، اینم یه نمونه اش:
صبح ها اگه پرده ها رو بکشم کنار دیگه دائم پشت پرده است رهام ! بعدم با دست و پای سیاه باید به زور بیاریش کنار!
اینجا اگه دقت کنین یه عدد رهام پیدا میکنین که هنوز از خواب بیدار نشده رفته پشت پنجره!
بعد که صداش میکنی:
دیگه ساعت سه شده و ذهن و چشمهام دیگه یاری نمیکنه تا بازم از کارات بگم و عکساشو بذارم...